قبل از سال هفتاد بارها و بارها در منزلمان ایشان را زیارت کرده بودم . یک نفر از برادرانم سالها قبل از آن شاگردش بود و پدر شهیدم دوست قدیمی او محسوب می شد . بارها با لبخندی شیرین مرا به پیوستن به جمع طلاب مدرسه اش دعوت کرده بود ولی اشتغال در دبیرستان مانع می شد که دعوت شیرینش را اجابت کنم . وقتی در دانشگاه قبول شدم و او دانست ، با ناراحتی به من گفت : حیف شد ! تو به درد حوزه بیشتر می خوردی! ( البته تا امروز فکر می کنم که او به من حسن ظن داشت و گر نه قابل این جمله نبودم و نیستم ) . بیش از یک ترم از تحصیلم در رشته روانشناسی نمی گذشت که احساس کردم گمشده ام را آنجا پیدا نخواهم کرد . انصراف دادم و به سمتی رفتم که او از قبل مرا به سوی آن دعوت می کرد .
یادم نمی رود ، همراه با دو نفر از طلبه ها از کوچه حمام قبله به سمت مدرسه می رفت ؛ سنگین و با وقار اما مهربان و آرام . جلو رفتم و سلام کردم . چشمان نافذش را روی صورتم انداخت و جواب سلام داد . از دیدنم تعجب کرده بود برای همین هم پرسید : آمدی منو ببینی ؟! عرض کردم : حاج آقا از دانشگاه انصراف دادم ، گمشده من اونجا نبود ، اگه اجازه بدهید میخواهم بیام حوزه و درس بخونم . لبخندی زد و گفت : حالا که بالاخره اومدی یک چند وقتی بعد از ظهر ها بیا سر کلاس تا بعد که به برنامه صبح منتقل بشی !
پنج سال بعد در یک عصر نورانی از ماه رجب ، بعد از نماز مغرب و عشاء مرا صدا زدند . از جایم بلند شدم و به سمتشون رفتم ، کنار دستشون نشستم و سرم را پائین انداختم . بعد از چند لحظه فرمود : شما نمی خواهی معمم بشی ؟ من که از خدا می خواستم حاج آقا اجازه بده امسال معمم بشم از شادی توی پوست خودم نمی گنجیدم . با شادی خاصی که نمی توانستم مخفی اش کنم گفتم : آگر شما اجازه بدهید و صلاح بدونید دوست دارم لباس بپوشم . چشمان پر فروغش برق می زد و من بیاد می آوردم روزی را که فهمید من به دانشگاه رفته بودم . نیمه شعبان همان سال اولین گروهی که برای اولین بار به دست خود حاج آقا عمامه به سر می گذاشتند ما بودیم . همه ساله بزرگان دیگری در جشن بزرگ نیمه شعبان مدرسه برای طلاب عمامه می گذاشتند اما اون سال اولین سالی بود که خود حاج آقا تصمیم گرفته بودند این کار را بکنند .
استاد دستور داده بود تا اول نام طلاب سادات را بخوانند و بعد از آنها نوبت به دیگران برسد . وقتی دعای تعمم را با هم خواندیم و خواندن نام طلاب سادات آغاز شد من جزء اولین نفراتی بودم که از جا برخواستم و به سمت استاد رفتم .
طلبه شدن و ملبس شدن به لباس سربازی قرآن و عترت نعمتی الهی بود که از مجرای آن عالم فرزانه جانم را سرمست کرد . شاید اگر خلق مهربان و جذبه های سنگین او نبود من هم امروز در این لباس شریف نبودم .
زمزم قرائت قرآن و روایتش ، زمزمه نصایح اش ، زلال حرفهای ساده اش ، عمق تجربه های انسان شناسانه اش ، روش اعتدال مندش میان تقدّس و تعلّم ، میانه زیستی و پرهیز دادنش از زهد خشک و رهایی تامّ ، اصرار فراوانش بر حفظ پیوند با خاندان عصمت و طهارت ، تأکید بسیارش بر ارتباط با علماء ربانّی و هزاران هزار آموزه ارزشمند دیگرش چراغهای روشنگریست که همواره مسیر من و امثال من را روشن می کند و خاطره مهر مستمرش را در خاطرمان جاودان نگه می دارد .
اینک با دلی غمگین و رنجور ، تمام برکاتی را که بواسطه تلاشهایم در این دهه از اولین روزهای ماه محرم اندوخته ام به عنوانی هدیه ای از نور به پیشگاه روح مهربان آن مهربان تقدیم می دارم و از خداوند متعال علوّ درجات برزخ و قیامت آن استاد معظم و پدر مهربان را خاضعانه مسئلت می نمایم .
اللّهم احشره مع اولیائه ( علیهم اسلام ) و اجمع بیننا و بینه فی مستقر من رحمتک .
بر من مهر می ورزید اگر پاره نوری به ذکر فاتحه به پیشگاه آن مهربان هدیه برید .